.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۳۸۶→
تو بالکن خونه ارسلان،روی زمین نشسته بودم وزانوهام وبغل گرفته بودم...نگاهم به ماه خیره بود...
امشب،ماه کامل ِکامله!زیباتر ودرخشنده تراز شبای قبل...
لبخندی روی لبم نقش بست...فکراین که ارسلانم زیر سقف همین آسمونه وممکنه همین حالا به ماه خیره شده باشه،باعث می شدکه زل بزنم به ماه...
گوشیم و توی دستم فشردم و یه آهنگ وپلی کردم.
نگاهم روی ماه بود،گوشم به آهنگ ودلم پیش ارسلان...
دوباره کردم من دور قدیمارو...
تاکی بازی کنم تو بگو رول قویارو...
تاکی نشون ندم ک دلم تنگه واست...
حسمو بزا تو این آهنگه بگم واست....
بیشتر از همیشه تو یادتم...معتادتم...
نمیری از جلو چشم...
هرچی میرم شات بعد...
میبینمت تو بیداریم...
تو خواب من میایو میری...
بعدش میشه خواب بد...
تصویر ماه تار شده بود!...چشمای پراز اشکم،اجازه نمی دادکه بتونم تصویر ماه ودرست و واضح ببینم...
قطره اشکی از چشمام چکید.بغض گلوم ومی فشرد...احساس خفگی می کردم!
چشمام وبستم وبه سختی نفس عمیقی کشیدم.گلوم از شدت درد می سوخت!...قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد.
زمزمه کردم:
- دقیقا شده ۱۲ روز...۱۲ روزه که رفتی...۱۲روزه که من تنهام!...۱۲روزه که کارم شده بغض کردن واشک
ریختن!چرا برنمی گردی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟...
صدای زنگ اس ام اس گوشیم باعث شدکه چشمای اشکیم وبازکنم.
کلافه وبی حوصله دست بردم وقفل گوشی وبازکردم...این بار مثل وحشیا نپریدم روی گوشیم. می دونستم که امکان نداره ارسلان باشه...چون ارسلان هیچ وقت اس ام اس نمیده وفقط زنگ میزنه.تواین ۱۲ روز،فقط ۱۱ بار بهم زنگ زده...امروزم اصلا زنگ نزده!به گمونم اونقدر سرش شلوغه که وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به حرف زدن بامن!
امشب،ماه کامل ِکامله!زیباتر ودرخشنده تراز شبای قبل...
لبخندی روی لبم نقش بست...فکراین که ارسلانم زیر سقف همین آسمونه وممکنه همین حالا به ماه خیره شده باشه،باعث می شدکه زل بزنم به ماه...
گوشیم و توی دستم فشردم و یه آهنگ وپلی کردم.
نگاهم روی ماه بود،گوشم به آهنگ ودلم پیش ارسلان...
دوباره کردم من دور قدیمارو...
تاکی بازی کنم تو بگو رول قویارو...
تاکی نشون ندم ک دلم تنگه واست...
حسمو بزا تو این آهنگه بگم واست....
بیشتر از همیشه تو یادتم...معتادتم...
نمیری از جلو چشم...
هرچی میرم شات بعد...
میبینمت تو بیداریم...
تو خواب من میایو میری...
بعدش میشه خواب بد...
تصویر ماه تار شده بود!...چشمای پراز اشکم،اجازه نمی دادکه بتونم تصویر ماه ودرست و واضح ببینم...
قطره اشکی از چشمام چکید.بغض گلوم ومی فشرد...احساس خفگی می کردم!
چشمام وبستم وبه سختی نفس عمیقی کشیدم.گلوم از شدت درد می سوخت!...قطره اشک دیگه ای ازچشمام جاری شد.
زمزمه کردم:
- دقیقا شده ۱۲ روز...۱۲ روزه که رفتی...۱۲روزه که من تنهام!...۱۲روزه که کارم شده بغض کردن واشک
ریختن!چرا برنمی گردی؟نمیگی دلم برات تنگ میشه؟...
صدای زنگ اس ام اس گوشیم باعث شدکه چشمای اشکیم وبازکنم.
کلافه وبی حوصله دست بردم وقفل گوشی وبازکردم...این بار مثل وحشیا نپریدم روی گوشیم. می دونستم که امکان نداره ارسلان باشه...چون ارسلان هیچ وقت اس ام اس نمیده وفقط زنگ میزنه.تواین ۱۲ روز،فقط ۱۱ بار بهم زنگ زده...امروزم اصلا زنگ نزده!به گمونم اونقدر سرش شلوغه که وقت سرخاروندن نداره،چه برسه به حرف زدن بامن!
۲۰.۲k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.